شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

۵۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

ملیکه ای ملکوتی سریر می آید

الهه ای به نقابی حریر می آید

ز عرش بس که فرشته به فرش می بارد

صدای هلهله از چرخ پیر می آید

پیاله ها همه لبریز و تاکها سیراب

چه کوثری است که این سان کثیر می آید

صدایی خیزد از عمق درونم
خدا... می ریزد از هر قطره خونم
بپرسی گر ز احوالم بگویم
پر از شور و شرر غرق جنونم

تب عشق دلم بالاست امشب
درون سینه ام غوغاست امشب
ملائک نغمه ی شادی بخوانند
چرا که مولد زهراست امشب

ز عرش حق گل احساس آمد
سبد پشت سبد الماس آمد
به باغ حضرت ختم النبیین
سرِ بال فرشته یاس آمد

السلام ای خزینة الاسرار
السلام ای مدینة الابرار

السلام ای عوالم الآیات
السلام ای جوامع الاخبار

همه خلقند زیر چادر تو
در حقیقت تویی تویی ستار

اختیار نبی است در دستت
مادری تو به احمد مختار

نیست اغراق گر بخوانندت
خواهر تیغ حیدر کرار

نبض عالم تند تر از پیش گویا می زند

طبع سرد خاک هم دارد به گرما می زند

علت معراج رفتن ها مشخص شد ، چه بود

هر که زهرا را بفهمد ... دل به دریا می زند

می رود رو به کمال آنقدر که حیدر شود -

ذو الفقار عدل و رحمش ، برق خوشنامی  زند

در میان شعر تو بانو! اگر حاضر شدم

خواندم اول کوثر و با نام تو طاهر شدم

در خیالم صحن و گنبد ساختم، زائر شدم

نام شیرین تو  بردم فاطمه! شاعر شدم

 

رشته‌ای بر گردن ابیات من افکنده دوست

می‌برد شعر مرا آنجا که خاطر خواه اوست

 

ناگهان دیدم میان خانه‌ی پیغمبرم

چون خدیجه غرق نوری از جهانی دیگرم

چرخ می‌زد یک نفس روح القدس دور و برم

تا نوشتم فاطمه، بوسید برگ دفترم

 

از شکوهش آسمان ساییده اینجا سر به خاک

آسمان را با خودش آورده این دختر به خاک

 

امشب نشسته ام بنویسم ترانه ها
از باغ از بهار من از مادرانه ها
از دست پُر امیدم و تسبیح دانه ها
از این دلی که پر زده از آشیانه ها
شکرش میان این همه سر سروری شدیم
مانند یازده پسرش مادری شدیم

در خاطره ماندگار بودن
همشیره ی ذوالفقار بودن
حوریه و خانه دار بودن
اینقدر بزرگوار بودن
 
کار چه کسی است غیر زهرا
ماییم و دعای خیر زهرا
 
شأن تو کجا و بال ادراک
افتاده به زیر پات افلاک
منظور خدا حدیث لولاک
ای خواستگارت پدرخاک
 
مهریه ی هر که آب باشد
همدوش ابوتراب باشد
 

نعمت تمام شد به نبی و بنی بشر

منت گذاشته است خدا بر سر پدر

با خلق دختری که می ارزد به صد پسر

دختر که دیده است بدین جایگاه و فرّ؟

این فاطمه است، فاطمه همتا نداشته

 

در خواب، این جهان فرو مایه مانده بود

شعر خدا سروده شد آرایه مانده بود

ارکان دین مشخص و یک پایه مانده بود

قرآن معطل دو سه تا آیه مانده بود

قرآن بدون فاطمه معنا نداشته

 

قلم مطهر و صفحه مطهر و تحریر
به آب و تاب کنم وصف آیه ی تطهیر
تو کیستی که همه قاصرند از درکت
چگونه می شود آخر تورا کنم تفسیر
مقابل قدمت جبرییل زانو زد
ز بس جلالیت ذات توست عالم گیر
به پیشگاه شما از خدا پیام رسید
سلام حضرت کوثر... سلام خیر کثیر
قسم به لوح و قلم گر اراده فرمایید
به باب میل شما می خورد رقم تقدیر
میان خانه نشستید و ذکر می گویید
تمام ارض و سماوات غرق این تکبیر

تمام خلق تو را در نقاب و دیده و بس
فقط خدا زخ تو بی حجاب دیده و بس

مشق مارا قلم عشق شما می زد خط

غیر احساس اگر بود، نوشتید غلط

نمی از کوثر چشمان شما زمزم شد

چشمه اشک شما ساخته در جنت شط

آسمان ها همه از روز ازل زیبا بود

ماه تان درسحر پنج تن افتاد وسط

رهگذار قدمت گرچه هزاران بودند

لب تان رهگذر نام علی بود فقط

تامی آیید ز شور ازلی خواهم خواند

دست من نیست اگر ناد علی خواهم خواند

زهرا همان که در سحر آفریدنش

گفته خدا تَبارَکَ بر وجه أحسنش

 

زهرا همان که بر دل پیغمبر خدا

جان دوباره می دهد از شوق دیدنش

 

از ابتدای خلقت خود از همان ازل

دارد نگین عشق علی را به گردنش

 

دیگر از این چه مرتبه ای با شکوه تر

باشد بزرگ کرب و بلا طفل دامنش

 

«حَتَّی تَوَرَّمَتْ قَدَمَاهَا» حکایتی ست

از عاشقانه های سحرهای روشنش

 

بی شک منا و مکه دگر مُحرمی نداشت

پنهان نبود اگر ز نظر خاک مدفنش

 

روز حساب توشه‌ی ما عشق فاطمه ست

ما را بس است خوشه ای از فیض خرمنش

 

شرح فضائلش همه عین عبادت است

تکریم پایداری و حلم و شهادت است

 

ادب و غیرت ابالفضلت

همه مدیون مادری تو بود

هر کسی لایقش که حیدر نیست

این علامت ز برتری تو بود

 

پسرانت همه مرید علی

این برایت همیشه یک فضل است

افتخار شما همین بس که

پسرت حضرت ابالفضل است

 

به صد عمری که با غم ساختم من

تمام هستیم را باختم من

ز گریه پیر گشته چشمهایم

که آمد زینب و نشناختم من

 

غمت راه نفس در سینه بسته

ترک بر چهره ی آیینه بسته

ز بس که خاک بر سر ریختم من

ببین عباس دستم پینه بسته

 

هرگز نبوده بیشه حق را غضنفری

الَا که بوده مادر او شیر مادری

 

ام البنین نه، مادر مردان کربلا

تو شیر داده ای به وفا و دلاوری

 

جز تو لبان هیچ مسیحی توان نداشت

بر جسم کربلا بدمد روح حیدری

 

در مذهبی که فاطمه پروردگار اوست

عشق و وفا و صبر و ادب را پیمبری

 

تا چون تویی نیاورد این چرخ کهنه باز

ماند فلک به حسرت عباس دیگری

 

 

هرکجا صحبت ادب باشد

نام اُمّ البنین میان آید

امتحان کرده ام و می گویم

که دعایش عجیب می گیرد

پس به ام البنین توسل کن

هر زمانی گره به کار افتد


آن قَدَر با ادب و خانم هست

که خودش را کنیز می خواند
 

کسی که چار پسر داشت نور چشم ترش

به وقت دادن جان یک نفر نمانده برش

 

دلش گرفته چرا یک نفر کنارش نیست

بدون ماه، چه شبها که صبح شد سحرش

 

عجب حکایت سختی است مرگ این مادر

هنوز مانده به ره،دیدگان پر گهرش

 

روضه هایی عجیب میخواند

از شب و روز کربلای حسین

با خجالت به زینبش میگفت:

پسرانم همه فدای حسین

**

از خدا خواست که قد من را

ای خدا بیشتر هلالش کن

دست بر دامن سکینه گرفت

پسرم را بیا حلالش کن

بانو سلام می کنم اینجا خوش آمدی

از خاک سمت عالم بالا خوش آمدی

ای تشنۀ بهشت به دریا خوش آمدی

من زینبم به خانۀ مولا خوش آمدی

پیداست در نگات که با نیت آمدی

اینجا به نیت کمک و خدمت آمدی

نظر لطف کریمان به گدا بیشتر است..
پس گدا دور و بر بیت شما بیشتر است
چون به این لقمه ی نان لطف خدا بیشتر است
سر این سفره یقین روزی ما بیشتر است..
سر این سفره نشستیم که نوکر باشیم
تا ابد زیر پر چادر مادر باشیم..

نمک نام تو در کام رطب میریزد..
جان فدایت که زنام تو ادب میریزد..
هرچه در ساغر این سوخته,رب میریزد
از تمسک به تو بانوی عرب میریزد
آسمانی شده ام گرچه زمینی بودم..
از همان روز ازل ام بنینی بودم.

 

غصه ها بر روی پیشانیش چین انداخته

گریه ها از پای او را اینچنین انداخته

 

مادری کرده برای بچه های فاطمه

خویش را پای امیرالمومنین انداخته

 

چار فرزند او فدای پنج تن آورده است

سفره نذریست که ام البنین انداخته

 

من در بقیع ناله زدم یا گریستم
باران شدم برای شما تا گریستم
مادر صِدام کردی و شرمنده ات شدم
بودم کنیز و پای تو آقا گریستم
زخمت زیاد بود و تو مادر نداشتی
من هم به جای حضرت زهرا گریستم

گفتم ام البنین، دلم پا شد

گره هایی که داشتم وا شد

مادر آب را صدا زدم و ...

خشکسالم شبیه دریا شد

سوره ی حمد نذر او کردیم

گم شده داشتیم و پیدا شد

ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی

جز ام لیلا کس نمیفهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی

تنها نه دلگرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی

دین خدا مست حسین است و بس

عزت ما دست حسین است و بس

 

منطق ما منطق ثاراللهی است

فطرت ما مست حسین است و بس

 

عشق فرآورده ی کرب و بلاست

عاطفه سرمست حسین است و بس

 

زودتر کاش بمیرم ز غم اما چکنم

مانده ام با تن تبدار توُ با چکنم

خواستم تا که نَگِریَم به کنار بابا

خواستم تا که نَگِریَم به تو اما چه کنم

گریه سخت است به مَردِ تو ولی می گرید

زیر لب زمزمه اش این شده زهرا چکنم

این روزها که دیدنتان کیمیا شده

این خانه بی نگاه تو دارالعزا شده

باور نمی کنم چقدر آب رفته ای

حتی برای ناله لبت بی صدا شده

یادش بخیر حرف عروسی دخترت

حالا ببین چگونه عزادار ما شده

اسماء بریز آب که قلبم مذاب شد

این مرد از خجالت این چهره آب شد

اسماء بریز آب که آتش گرفته ام

دیدی چگونه خانه من هم خراب شد

 

من چند بار شسته ام و هم نیامد

خونت هنوز می چکد از زخم تازه ات

این سنگ غسل شاهد پهلوی سرخ توست

ای خاک بر سرم چه کنم با جنازه ات


می شویمت که آب شوم در عزای تو

یا خویش را به خاک سپارم بجای تو

قسمت نبود نیت گهواره ساختن

تابوت شد تمامی چوبش برای تو

گر وا نمی شدند گره های این کفن

دق مرگ می شدند ز غم بچه های تو

با اینکه او آخر ِ سر بوریا شود

عریان به رویِ خاکِ بیابان رها شود

 

تا فرصت است بهر ِ کفن دست به کار شو

جانِ شهید ِ پاره بدن دست به کار شو

 

تا فرصت است در غم ِ غارت شدن بسوز

خـانـم بـرای ِ زیـنـبـتـان مـعـجـری بـدوز

 

تا فرصت است به زیر ِ گلو بوسه ای بزن

تا که نخورده نیزه به او بوسه ای بزن...

وسط کوچه راهتان را بست

از خدا هم حیا نکرد اصلاً

پاره کرد آن قَباله را ملعون

به همین اکتفا نکرد اصلاً

 

سرتان داد میزد و میگفت:

خون به چشم ِ ابوتراب کنم

هرچقَدر کینه از علی دارم

همه را با زنش حساب کنم

 

بی توسل به شما روضه فراهم نشود

نشد ازبرکت تو آنچه که خواهم نشود

توفقط ام ابیهایی وغیراز خود تو

هیچکس مادر پیغمبر اکرم نشود

باعث وبانی خلقت تویی وشوهرتو

بی یاری تو یاورت ازدست می رود

روضه بدون منبرت از دست می رود

بی بی اگر قنوت نگیری بدون شک

ذکرودعاومغفرت از دست می رود

خضری که جرعه جرعه بقا بین جام اوست

بی جرعه ای ز کوثرت از دست میرود

از خود فرار کردم و لا یُمکِن‌ُالفِرار
امشب دوباره آمده‌ام بر سر قرار

رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم
من آمدم - ولی تو به روی خودت نیار

من در میان راه زمین خورده‌ام بیا
از بس که بار آمده بر روی دوش - بار

حرف از غروب جمعه شد و مرز غم شکست

کهنه غرور کاغذ و بغض قلم شکست

 

مانند هفته های گذشته زبان گرفت ...

جمعه شد و نیامد و دل باز هم شکست

 

هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد!!

شرمنده ایم از اینکه دل ِ مرده کم شکست


سخت است در آتش کسی با سر بیافتد

یا شعله ای با یاس وقتی در بیافتد

سخت است وقتی سینه یک در لگد خورد

با آنهمه سنگینی یکجا در بیافتد

سخت است جای دست شلاقی مه آلود

برگونه یاسی که شد پرپر بیافتد

عادت به روضه کرده دلم روضه خوان کجاست
صاحب عزای فاطمه آن بی نشان کجاست
قربان اشک روز و شب چشم خسته ات
مولا فدای مادر پهلو شکسته ات

نشسته ام که بگریم به پشت در مادر

که خیس گریه شوم مثل هر سحر مادر

دوباره فاطمیه آمده دو چشمانم

میان روضه شده سرخ سرختر مادر

هنوز بوی تو را میدهد مدینه ببین

دوباره سر زده ام من به این گذر مادر

گویا دعای نیمه شبم بی اثر شده

یعنی که خون پهلوی تو بیشتر شده

دیگر نماز مادر من بی قنوت شد

دیگر شب بلند علی بی سحر شده

از صبح ، زخم سینه امانت بریده بود

حالا بلای جان تو درد کمر شده

شده ام بی قرار ، بی زهرا
مثل ابر بهار ، بی زهرا
وای بر زندگی پس از یارم
اُف بر این روزگار ، بی زهرا
مانده ام که چرا نمُردم من
چه کنم بی نگار ؟ بی زهرا ؟
کودکانم یتیم ، بی مادر 
همگی داغدار ، بی زهرا
خانه ام سوت و کور و خاموش و
پُر ز گرد و غبار ، بی زهرا
حسنم مانده با تماشای
چادری وصله دار ، بی زهرا
یار در خاک خفته ای دارم
حرفهای نگفته ای دارم ...

کسی که فانی عشق است سر نمی خواهد

زیار خویش به جز یک نظر نمی خواهد

به خون سینه نوشتند بر درو دیوار

کسی که سوخت ز جایش اثر نمی ماند

برای سوختن چادر زنی مجروح

ز سوز این همه هیزم شرر نمی خواهد

دستی که زد سیلی به قصد کشت می سوزد هنوز

آن گوشوار مانده بین مشت می سوزد هنوز

آتش گرفته یاس روی حوری رنجیده ام

"برگونه اش جای چهار انگشت می سوزد هنوز"

پروانه هایم ریختند امشب کنار بستری

بانو چه حزن انگیز شد ثانیه های آخری

حالا که اجباراً رخت را دیده ام فهمیده ام

بیخود نبود این گریه های مادری و دختری

خمیده تر شده ای بسکه درد بسیار است

نرو بمان که امامت غریب وبی یار است


دوباره دوروبر خانه دیدمش امروز

هنوز قنفذ بی شرم فکر آزار است


میان کوچه تورا پیش من کتک می زد

یکی نگفت نزن،فاطمه عزادار است!


نام علی در سینه ماریشه دارد

آه علی در قلب زهرا ریشه دارد


این ذکریازهراست مارا زنده کرده

چونکه در انفاس مسیحا ریشه دارد


اشعار مرثیه حضرت زهرا (س)


آخر در و دیوار کار خودش را کرد

سیلی معنا دار کار خودش را کرد

 

هر جا که ظلمی کرد دست خدا نگذاشت

ظالم ولی این بار کار خودش را کرد

 

از ساقه گل چیدن بی رحمی محض است

آن تیشه ی بی عار کار خودش را کرد

 

تو راه میروی و خون می چکد ز پیرهنت

تو آه می کشی و سرخ می شود حَسَنَت

تو نان نمیپزی و سفره ی شبم خالی است

نه آب میخوری و... آب میشود بدنت

ز گیسوان پریشان زینبم پیداست

که مانده زخم قلافی به دست شانه زنت

در کنده شد از جا و سر شعله زدنداشت

از هیزم از آتش و از درد سخن داشت

شد سرخ به جای همه از فرط خجالت

میخی که نگاهی به من و گریه من داشت

برخواست کمر بند علی مانده به دستش

انگار نه انگار که صد زخم به تن داشت

بانگی زدند بر همه یا صبر یا صبور

آتش رسید بر در خانه بلا به دور

انگار واژه ها همگی جان گرفته اند

گویا دمیده اند دراین شهر نفح صور

درپشت درب خانه چهل مرد جنگی و

آنسو بزرگ بانوی دین یک زن غیور

اشعار مرثیه حضرت زهرا (س)


خون بگریید پیمبر ز سفر برگردد

یا که از خانه این قوم خطر برگردد

سنگدل ها همه در پشت در بیت الله

وای اگر بر رخ آن آینه در برگردد

سپر هیچ زنی هیچ دمی در هرگز

چه بسا بر سر و صورت که سپر برگردد

حضرت زهرا (س) - مدح و مرثیه


درمقامی که عقیق سرخ از زر بهتر است

اشکهایم بال معراج است از پر بهتر است

بیشتر از بهترین وجه عبادت از نماز

در قیامت اشکهایت را بیاور بهتر است

با زبان دل فقط حرف خودم را می زنم

نامه بر این روزها باشد کبوتر بهتراست

ما هم سر سال فاطمیه داریم

هم آخر سال فاطمیه داریم

از این سر سال و آخرش معلوم است

سرتا سر سال فاطمیه داریم

 

دخترت گریه می کند حالا

روی دستش سه تا کفن مانده

بین این بقچه ای که وا کرده

سه کفن دو پیرهن مانده

با نفسهای آخرت گفتیش

این کفنها برای خانه ی ماست

پدر و مادر و من اما

پیرهن ها برای کرببلاست

دوچشمش بسته اما درد دارد

یقینا بیش از اینها درد دارد

بریز آب روان برسنگِ غُسلش

ولی آرام اسما درد دارد

**

نسیم آرامترخوابیده بانو

مزن پروانه پر خوابیده بانو

دگر رخصت نیازی نیست جبریل

مزن دیگر به در خوابیده بانو

آن کوچه تنگ بود و دلم تنگ تر ولی

سردرد من ز ضربه ی سیلی نبود و نیست

کی گفته رنگ چهره ی من فرق کرده است

این صورتم کبودی و نیلی نبود و نیست

از بس که کار خانه برای تو کرده ام

دیگر نمیشود کمرم راست تر از این

ای سر بلند زندگیم سر بلند کن

هرگز گمان مکن پری ات خورده بر زمین

کوثرترین زلال ولایت سلام بر...

تو ای تمام هستی و جان پیامبر

بغضت شکسته تر نشود بیش  ازاین که هست

برخیز ای پری کمانم... زمین که هست

روضه ترین تویی و چنین پا گرفته ای

لبخند می زنی به من اما گرفته ای