شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

۲۹ مطلب با موضوع «امام زمان (عج) :: مدح و مناجات» ثبت شده است

بر تو از نزدیک آقا جان سلامم آرزوست

با شما عمریست این چندین کلامم آرزوست

دوست دارم دوستت باشم به هر قیمت شده

دشمنی با دشمنانت صبح و شامم آرزوست

چون شهیدانی که گمنامند امّا با تُواند

ترک جان و ترک نان و ترک نامم آرزوست

از من مگیر این دست خالی را که دادی

 این دستمال اشک و حالی را که دادی

من آن فقیر بیسر و پایِ توام که

خرج گناهش کرده مالی را که دادی

روزی چشمم را «بکاء الفاقدین» کن

سهم دعای این حوالی را که دادی

آقای جمکران سلام...

افسوس می خورم که غایبم از انتظار تو

شرمنده بی سلام رد شده ام از کنار تو

پر سوخت سینه سوخت به دنبال نور تو

باور نمی کنم که رد شد ه ام از مدار تو

جانی نمانده است که بخشم چو حاتمی

نرگس شدی که من نشوم  مثل خار تو

به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه
به امید قدمت کون و مکان چشم به راه
سالها میرود و حرف دل من این است
تا به کی صبر کنم؟ تا چه زمان چشم به راه؟
شهر یکپارچه از دوری تو میگرید
همه از مرد و زن و پیر و جوان چشم به راه

حاجتی دارم روا کن التماست میکنم

زحمتی دارم دعاکن التماست میکنم

میروی سوی منا همراه از ما بهتران

نام من را هم صدا کن التماست میکنم

درد بی درمان من جز درد دوری تو نیست

دردهایم را دوا کن التماست میکنم

ای امید ناامیدان سرای روزگار

ساحلی امن است آغوشت برای روزگار

در میان آشنایان هم غریب افتاده ای

غائبی و در نمیآید صدای روزگار

هستی اما چشمهای ما نمیبیند تو را

نیستی، هستی ولی در جای جای روزگار

هر چند غرق مشکلیم امّا به زودی

می آید آن حلال مشکل ها به زودی

 

پیداست پشت ابر غیبت روی خورشید

پس می شود روشن دو چشم ما به زودی

 

در پوست خود هم نمی گنجیم از شوق

چون که به زودی می رسد آقا به زودی

 

خراب کرده ام آقا خودت درستش کن

امید آخر دنیا خودت درستش کن

 

نمانده پشت  سرمن پلی که برگردم

خراب کرده ام آقا خودت درستش کن

 

ببین چگونه به هم  خورده کار من ماندم

به حق حضرت زهرا خودت درستش کن

 

ما را بزن دوباره صدا هرچه خواستی

مثل غلام مثل گدا، هرچه خواستی

پر کن دوباره کیل مرا ایـــــها العــزیــز

یابن الحسن برای خدا هرچه خواستی

آقا بریز حین تُصَلّـــی و تَقـــنُتَـــت

در دست خالی فقرا هرچه خواستی

این چنین احساس کردم بین رؤیا بارها

می زنم بوسه به دست و پایت آقا بارها

 

خواستم تا مهزیارت باشم امّا روز و شب

سبز شد در پیش رو «امّا ـ اگرها» بارها

 

با چنین وضع وخیم و رو به قبله بودنم

حال و روزم را شدی هر روز جویا بارها

 

دلم از زلف پریشان تو آشفته تر است

سهمم از هجر تو چشم تر و خونِ جگر است



ذره ای خاک شود مانع وا گشتن پلک

پاک بنما که چنین بودن من درد سر است



با خبر نیست کسی از غم پنهانی من

با وجودی که دلم از تب تو شعله ور است


 

ای روزه دار ، افطار محتاج یک دعایم

ای روزه دار ، افطار محتاج یک دعایم

با نامه ی سیاهم ، قلب تو را شکستم

آلوده و گنهکار ، محتاج یک دعایم

خیلی دلم گرفته ، از تو خبر ندارم

با این وجود دلدار ، محتاج یک دعایم

تا خواستم بیفتم ، دست مرا گرفتی

این بار هم چو هر بار ، محتاج یک دعایم

ای کاش ببینیم همه ماه نهان را

همراه طلوع تو شروع رمضان را

 

با تلخی اشک غمت افطار نمودیم

از مسجدمان تا که شنیدیم اذان را

 

چندیست که چشمان زمین بی تو ندیده است

از باد صبا آن نفس مشک فشان را

 

آن کس که سر به مقدم جز او نمی زند

چون کلب راه پرسه به هر کو نمی زند

 

این نامرتبى مرا سرزنش نکن

آشفته حال شانه به گیسو نمى زند

 

لنگى که پهن کرده ام اینجا عبادت است

سجاده با گلیم گدا مو نمی زند

 

از خود فرار کردم و لا یُمکِن‌ُالفِرار
امشب دوباره آمده‌ام بر سر قرار

رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم
من آمدم - ولی تو به روی خودت نیار

من در میان راه زمین خورده‌ام بیا
از بس که بار آمده بر روی دوش - بار

حرف از غروب جمعه شد و مرز غم شکست

کهنه غرور کاغذ و بغض قلم شکست

 

مانند هفته های گذشته زبان گرفت ...

جمعه شد و نیامد و دل باز هم شکست

 

هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد!!

شرمنده ایم از اینکه دل ِ مرده کم شکست


نشسته ام که بگریم به پشت در مادر

که خیس گریه شوم مثل هر سحر مادر

دوباره فاطمیه آمده دو چشمانم

میان روضه شده سرخ سرختر مادر

هنوز بوی تو را میدهد مدینه ببین

دوباره سر زده ام من به این گذر مادر

آن چنان داغ تو بر روی دلم سنگین است

که بهار فرجت حسرت فروردین است

محض امسال نه... این غصه ی چندین قرن است

قصّه ی درد فراق تو غمی دیرین است

سال ها در پس آه دل ما می گذرند

پشت ایّام بدون تو بسی نفرین است

امسال هم گذشت ولی یار بر نگشت

آشفته ام که ماه شب تار بر نگشت

گفتم دوای درد من از راه می رسد

امّا طبیب این دل بیمار بر نگشت

وقتی کسی به دیدن یوسف نمی رود

حق می دهم که بر سر بازار بر نگشت

باید امسال به ما عشق تو را هدیه کنند

ساغر از باده ی توحید به ما هدیه کنند

 

سحری دولت دیدار رخت دست دهد

بلکه ای دوست به ما شهد لقاء هدیه کنند

 

تحفه ی عشق تو شاید به فقیران بخشند

گوهری ، گاه ، سلاطین به گدا هدیه کنند

 

دارد بهار میرسد اما بدون تو

دارد بهار میشود آقا بدون تو

بار دگر بهار و هیاهوی تازگی

بار دگر شکفتن گل ها بدون تو

سال گذشته لحظه ی تحویل سال نو

گفتم چه سود شادی دنیا بدون تو

شمیم عید رسید و شلوغ شد بازار

دوباره خانه به خانه پر است از دیدار

بهار نیست به قرآن قسم زمستان است

برای عاشق مهدی بهارها بی یار

اگر چه عید شده باز هم عزادارم

که نیست عید ظهور مقلب الابصار

پایان سال و وقت حساب و کتاب شد

پیشانی ام به محضرتان خیس آب شد

هر روز با گناه دلت را شکسته ام

بین من و تو این همه عصیان حجاب شد

گفتند پای نامه ما گریه میکنی

حال شما زدیدن نامه خراب شد

غصه ی هجران یارم کار دستم می دهد

روزگاری انتظارم کار دستم می دهد

گریه خواهم کرد هر آیینه بر احوال خویش

چشم های بی قرارم کار دستم می دهد

باخودم می گویم اقایم رهایم می کند

آخرش این حال زارم کار دستم می دهد

من در پناه چشمهایت سرفرازم

از اینکه آقای منی بر خود بنازم

باشد تماشایی مناجات دل من

با نم نم گریه بود راز و نیازم

شد خاکساری حریمت آبرویم

خاک کف پای تو شد مهر نمازم

بیا دوباره پاک کن ز جاده ها غبار را
به عاشقان نوید ده رسیدن بهار را
تمام لحظه های من فدای یک نگاه تو
بیا و پاک کن ز دل حدیث انتظار را
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی انتظار
بر دلم ترسم بماند آرزوی وصل یار
تشنه دیدار یارم ای اجل مهلت بده
تا ببینم با دو چشمم چهره زیبای یار

آخر بگو چه چاره کُنم با غم فَراق
آهی ز حسرت ست فقط همدم فَراق
با گریه کردن این دلم آرام می شود
یعنی که اشک بود فقط مرحم فَراق
موی سپید تُحفه ی هجران دلبرست
یک عمر می شود سپری یکدمِ فَراق
حالِ دلم چو زُلف تو پیچیده دَرهَم ست
خسته شدم در ازای این همه پیچ و خم فَراق
گفتم که چیست خون جگر ؛ گفت عاشقی
اشک دل است در سَحَرِ ماتم فَراق
ای حاجیِ همیشه بیابان نشین بیا
بنشین شبی کنار منو زمزم فَراق
هجران به دام رنج و بلا می کِشد مرا
آخر فُراق کرببلا ... می کُشد مرا

ای منجی دلهای خزان دیده کجایی
کی می رسد آن جمعه ی موعود بیایی

ای نبض زمان ذکر دعای فرج تو
مافوق مکان در نظر اهل ولایی

کنزُ الفقرایی و همانند نداری
تو رحمت موصوله ی احسان خدایی

عیب از دل ما نیست گرفتار تو هستیم
عیب است کریمان که برانند گدایی

ای زائر تنهای سحرهای مدینه
دلسوخته از روضه ی اُمُّ النُّجبایی

باید که تقاص دم مظلوم بگیری
چون منتقم خون امام الشّهدایی

یک جمعه بیایی همه باشیم کنارت
گر میل کنی یا که اراده بنمایی