گره ای سخت زد و بغچه ی خود را برداشت
دلش اینبار هوای حرمی دیگر داشت
روستاییی فقیریست ولی باور داشت
شوق دیدار غریبالغربا بر سر داشت
چوب دستی به کف دست و قدم بر سر صحرا زده وپشت سر او کاسه ی آبی به زمین ریخت زنی پیر و
به او گفت که مادر برسان از من افتاده سلامم به امامم و بگو قوت پا نیست.بیایم به حضورت
به شفا خانه ی نورت برو فرزند گره زن پرِ این پارچه را کنج ضریحش به امیدی که شاید گشاید گره ها را
دل ما را