شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصطفی متولی» ثبت شده است

این کیست که بهشت شده رو نمای او

قصری هزار آینه شد سرسرای او

آمیخته به عصمت و توحید و معرفت

زرّینه خشت محکم اول بنای او

بانوی ماهتاب دمیده است تا فقط

هنگام خواب قصه بگوید برای او

سمت نگاه مشرقی اش صبح دائم است

خورشید سالهاست نشسته به پای او

عطر هزار باغچه گل در ترنّمش

شهر بهار ساکن سبز هوای او

آئینه تداعی لبخند فاطمه است

انگار روبرو شده با خنده های او

 

وقتیکه از سپهر مدینه طلوع کرد

خورشید زندگانی خود را شروع کرد

 

فقط نه قلب زنِ زشت کاره میشِکند

که در غمم دلِ هر سنگ خاره میشِکند

 

چنان زده است که بعضی از استخوانهایم

ترک ترک شده با یک اشاره میشکند

 

کشیده خوردم و امروز خوب فهمیدم

میان گوش چرا گوشواره میشکند