دلم از دوری اهل وطنم میسوزد
نه فقط دل، که سراپای تنم میسوزد
قُوَتی نیست که لب وا کنم و ناله کنم
روزه ام ، خُشکی دور دهنم میسوزد
آنقدر زخمی ام از شوری یک قطره ی اشک
گاه گاهی همه جای بدنم میسوزد
چاله ای پر نم و جسمی که سراسر زخم است
جای برخورد تن و پیرهنم میسوزد
زخم و زنجیر به هم لخته شده طوری که
تا تکانی بخورم مطمئنم میسوزد
جای شلاق رویِ این بدن مجروحم
پوست انداخته بسکه زدنم میسوزد
آنچنان سوخته قلبم که پس از مردن هم
در دلِ خاک تمام کفنم میسوزد