شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.


 

می شوم اشک در این قافیه دریا دریا

می روم آخر این بادیه دریا دریا

آمدم در گذری که شده مجنون مجنون

می نویسم لب این حاشیه لیلا لیلا

گوشه ای داده به من چشم تو پائین پائین

می برندم ز همین زاویه بالا بالا

سر من گرم شد از گفتن حیدر حیدر

و شنیدم ز همان ناحیه زهرا زهرا

 

دست تقدیر نوشت آینه ای می آید

روی پرچین بهشت آینه ای می آید

 

برسانید به من جاده از این آخرتر

بدهید از پر این اشک، نمی کوثرتر

روی امواج طلایی نگاه خورشید

آمده ماه ترین ماه، از عالم سرتر

بس که در چشم ترش ناز تلمبار شده

محشری نیست به اندازه ی او محشرتر

هر که دارد صنمی بهتر از او بسم الله

ما که عمریست ندیدیم از او دلبرتر

 

ابر و ماه و خورشید و فلک حیرانند

که کجای فلک این آینه را بنشانند

 

تا که افتاد به عالم سر و کار قدمش

برد تا عرش، زمین را ز غبار قدمش

او که آمد خود جبریل در عالم پاشید

عطر یوسف کش شبهای بهار قدمش

هر سحرگاه گدا پشت گدا می آید

به طواف حرمش گوشه کنار قدمش

چشمه چشمه فقط انگار طلا می یابد

کیمیاگر ز نمودار عیار قدمش

 

استخاره چو گرفتیم به انگشت حسن

می شنیدیم در آفاق حسن پشت حسن

 

خمره ی چشم من از اشک تو دارد تعریق

می کند چشم تو ما را به خماری تشویق

نقش پیچیده ی زلف تو گل تهذیب است

شیب ابروی تو ترکیب خوش نستعلیق

چار دیوار بهشت از ازل ِ ایجادش

شده با آینه کاری ِ نگاهت تلفیق

نفست روح دهد، عشق تو می میراند

چوبه ی دار بده دستم و حکم تعلیق

 

ما همه لال، همه لنگ، همه کور و کریم

بده در راه خدا، جیر و مواجب ببریم

 

افتتاح غزلم بود دعاهای لبت

کار دست دل من داد دواهای لبت

من اویس قَرَن قرن خودم خواهم شد

گر بیفتدگذرم جانب طاهای لبت

طرح لبخند تو را می کشد انگار خدا

آفریننده ی عشق است هجاهای لبت

من اویس قَرَن قرن خودم خواهم شد

گر بیفتدگذرم جانب طاهای لبت

 

زدم از جام لبت تا که نیفتد ز دهان

اشهدُ انَِّ حسن گفتم و گفتند اذان

 

جرعه آبی سر این سفره ی افطار بیار

سحری بهر گداهای گرفتار بیار

مرحمت کن نمکی مرحم زخمم بشود

من جُزامی، تو دوا بر سر بیمار بیار

گر چه عمریست که سربارم و بی بار ولی

فقط این بار مرا نوکر خود بار بیار

یا که حبس اَبدم کن که بمانم با تو

یا که با جرم جنونم سرِ بازار بیار

 

فقط این کار ز چشمان تو برمی آید

نوکر خوبی از این عبد تو درمی آید

 

عوض آب گرفته سر چشمم را نور

مانده ام چه بنویسم؟ غم شیرین یا شور؟

هرکسی رفت جهنم، به درک دندش نرم

هرکسی چشم زده چشم تو را چشمش کور

چقدر زخم زبان خورد به قلب و جگرت

که تو را کرد به صبر حسنی ات مجبور

حسد عایشه و طبع بلندت هیهات

جور با هم نشود آتش و دریا با زور

 

چه به روزت که نیاورد تبانی جمل

لعنت ما همه بر باعث و بانی جمل

 

بُرد گویا نم اشک تو تب دریا را

شست اشکت ز زمین خاطره ی دنیا را

دوره کردند تو را چشم کمانداران حیف

دور دیدند کمانی قد زهرا را

تیرهایی که به تابوت و تنت می خوردند

می شکستند بلندای قد سقا را

نوک آن تیر که می رفت فرو در بدنت

کاش می دوخت به تابوت تن ماها را

 

روضه ای تلخ و قدیمی ز درون می خوردت

یاد آن کوچه و سیلی چقدر آزردت

 

کوچه ای تنگ که با بغض تو هم دست شد و

غاصب باغ فدک بی بُته ای پست شد و

با زمختی نگاهش به رخ مادر تاخت

آنچنان زد که به دیوار سرش بست شد و

از کبودی دو چشمی که سیاهی می رفت

آنقدر شیر شد و نعره زد و مست شد و

راوی حادثه ها گفت گریز روضه

می خورد اول آن کوچه که بن بست شد و

 

مادری خورد زمین، چادر او خاکی شد

پنج انگشت به آئینه اش حکاکی شد

 

نظرات  (۱)

  • سیدعلی غضنفری
  •  باسلام
    وب خوبی دارید.لذت بردم به من هم سر بزنید.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی