شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

باز چشمم به دری مانده ز خواب افتاده

 

دلم از فرط جنون در تب و تاب افتاده

 

کارم انگار به یک باده ناب افتاده

 

کاسه در برکه مواج شراب افتاده

 

باده دادند که برباد دهم هستی را

 

بعد ساغر بزنم عربده مستی را

 

بنویسید بیایند مسافرترها

 

مست ها، دلشده ها، ازهمه شاعرترها

 

بنویسید به عشق دل زائرترها

 

که بیایند طواف، از همه جابرترها

 

که به ارباب جهان دلبر و دلداررسید

 

خواهر خون خدا قافله سالاررسید

 

چقدر عاطفه گنجانده خدا در خواهر

 

چه صفایی است در این جشن برادر خواهر

 

چه می آید بغل واژه معجر، خواهر

 

لفظ لالایی لبها شده خواهر خواهر

 

پر جبریل امین هست ،ولی راحت نیست

 

بغلی بودن این طفل که بی حکمت نیست

 

ناز از حضرت زینب بود و کشته حسین

 

دست انداخته دور و بر انگشت حسین

 

وا کند برهمه خلق کنون مشت حسین

 

تا بگویند در افلاک حسین پشت حسین

 

مثل یک روح میان دو بدن می مانند

 

پای هم بعد علی، بعد حسن می مانند

 

شانه ی عرش خدا بالش زیر سر او

 

پنجه ی روح الامین است به چشم تر او

 

چقدر حور و ملک آمده دور و بر او

 

چه جلال و جبروتی است دراین محشر او

 

پدرش فخر به او کرده، به خود می نازد

 

مادرش بر رخ او پوشیه می اندازد

 

ز وقارش شده پای همه ی عالم سست

 

شده از نور وجودش دو سه خورشید درست

 

پشت ارباب درآمد زهمان روز نخست

 

دست از غیر حسین بن علی شست که شست

 

چشم بد درهمه جا، درهمه کس هست که هست

 

بیخودی نیست که ارباب به زینب دل بست

 

گرهی را که خدا بست به دست زینب

 

ماده  تبصره اش هست به دست زینب

 

جز حسین کیست چنین دست به دست زینب

 

خون اگر ریخت حلال است به دست زینب

 

کار عشق است چه ربطی به تو و من دارد

 

سر اگر نذر حسین است شکستن دارد

 

غصه ای آمد و نگذاشت مرا چشم به راه

 

کمرم خرد شد از بار غمی گاه به گاه

 

روضه خوان ضجه زد و گفت دراین مصرع، آه:

 

"هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله"

 

پر، کشیدند درافلاک کبوترها را

 

و سپردند به او قافله سرها را

 

صحبت از سر شد و سر شد شب زینب با سر

 

چقدر سخت گذشت آه چهل شب با سر

 

چقدر سنگ می آمد طرف لب با سر

 

چقدر گفت به دشمن که مودب با سر

 

از چپ و راست بلا بود که نازل می شد

 

نوبت بردن سر جانب محمل می شد

 

قبله شد محمل و خم شد کمر نیزه کمی

 

سرصدا کرد همان جا خبر نیزه کمی

 

دیده شد از پس یک پرده سر نیزه کمی

 

جگری سوخت، خنک شد جگر نیزه کمی

 

ریخت خون از غم آن بانوی بی معجر، چوب

بعد این منظره شد پای خود مادر"چوب"


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی