آن کوچه تنگ بود و دلم تنگ تر ولی
سردرد من ز ضربه ی سیلی نبود و نیست
کی گفته رنگ چهره ی من فرق کرده است
این صورتم کبودی و نیلی نبود و نیست
از بس که کار خانه برای تو کرده ام
دیگر نمیشود کمرم راست تر از این
ای سر بلند زندگیم سر بلند کن
هرگز گمان مکن پری ات خورده بر زمین
باور بکن علی که زمین خورده توأم
اینقدر خیره خیره به چادر نظر مکن
با بهت چشمهای غضب کرده خودت
از کوچه های تنگ دل من گذر مکن
این چشم های پر ورمم از نخوابی است
بسکه دعات کردم علی در نماز شب
هرگز عزیز من به دلت بد نیاوری
هرگز کسی نکرده قباله ز من طلب
قدری بلندتر که صدای تو دلرباست
گوشم هنوز می شنود، لاله پاره نیست
در فکر انتقام حسن مشت کرده است
در دستهای کوچک او گوشواره نیست