بانگی زدند بر همه یا صبر یا صبور
آتش رسید بر در خانه بلا به دور
انگار واژه ها همگی جان گرفته اند
گویا دمیده اند دراین شهر نفح صور
درپشت درب خانه چهل مرد جنگی و
آنسو بزرگ بانوی دین یک زن غیور
آتش زبانه می کشد و شعله می زند
برچهره ای که برده جلالت ز روی حور
اینجا مدینه است الهی که بشکند
دستی که رفت سمت در و فاطمه به زور
رفت از دل اهالی این خانواده تاب
صبری بده خدا به دل زار بوتراب
چشمی بهم زدند و فضا غرق دود بود
چشمان کودکان علی مثل رود بود
تا حمله ور شدند به آن جایگاه وحی
بر روی حور، هاله ی رنگی کبود بود
این حیدر است نقش زمین یا که همسرش
درکارزار جنگ چه وقت سجود بود
هم تازیانه بود و قلاف و از قبیل
اصلاً هرآنچه برهمه در می گشود بود
محسن که سقط شد همه جا سوت و کور شد
آهی کشید فاطمه و گفت زود بود
فضه بیا مدینه شد آوار بر سرش
ای کاش بود موقع این حمل مادرش