دست مرا گرفت و به دست قلم گذاشت
حسی که باز پای مرا در حرم گذاشت
حسی که اشکوار به چشمم قدم گذاشت
تا ((اشفعی لنا))به لبم دم به دم گذاشت
پس از کنار حجره ی پروین که رد شدم...
بی اختیار شعر سرودن
بلد شدم
دست مرا گرفت و به دست قلم گذاشت
حسی که باز پای مرا در حرم گذاشت
حسی که اشکوار به چشمم قدم گذاشت
تا ((اشفعی لنا))به لبم دم به دم گذاشت
پس از کنار حجره ی پروین که رد شدم...
بی اختیار شعر سرودن
بلد شدم
می
نویسم سر خط نام خداوندِ رضا
شعر
امروز بپرداز به لبخند رضا
آنکه
با آمدنش آمده محشر چه کسی ست؟
از
تو در آل نبی با برکت تر چه کسی ست؟
آنکه
از آمدنش عشق بیان خواهد شد
" عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
"
از قرائن این چنین پیداست در را دیده است
ما شنیدیم، او ولیکن چل نفر را دیده است
قبل ضربت خوردن مولا(ع) و شاید قبل تر
بارها در کوچه ها داغ پدر را دیده است
آنکه عمری با حسن(ع) خون جگر را خورده بود
بین تشتی عاقبت خون جگر را دیده است
تا کی به تو از دور سلامی برسانم
از تو خبری نیست برادر نگرانم
در میزند اینبار کسی...از هیجانم
شاید که تو برگشته ای ، ای پاره جانم
یک روز به یعقوب اگر جامه رسیده
حالا به من از سوی رضا نامه رسیده
ای کاش که از تو خبری داشته باشم
در آتش عشق تو پری داشته باشم
باید به خراسان سفری داشته باشم
در راه به قم هم نظری داشته باشم
با خاطر آسوده بمان چشم به راهم
یک قافله محرم بخدا هست سپاهم