شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

احوال من از این تن تب دار روشن است

زندان من به چشم گهربار روشن است

 

از صبح تا غروب که حبسم به زیر خاک

تا صبح حالم از دم افطار روشن است

 

این سال ها که سخت گذشته برای من

دم به دمش ز آه شرربار روشن است

 

یک جا بلای شیعه به جانم خریده ام

آثار آن به جسم من زار روشن است

 

معلوم تا شود به سر من چه آمده

از صورتم که خورده به دیوار روشن است

 

حرفی ز استخوان صبورم نمی زنم

از ساق پام شدت آزار روشن است

 

جسمم کبود هست ولی غیر عادی است

حتی به زیر سایه ی دیوار روشن است

 

زنجیر را که عضو جدید تنم شده

پنهان نکرده ام ، همه اسرار روشن است

 

من دیده بسته ام به همه ، غیر فاطمه

چشمم فقط به دیدن دلدار روشن است

 


 

نظرات  (۲)

  • خادم الحسین
  • سلام.
    با سوالی در مورد زنگی به روز هستم.
    منتظر نظرات و کمک هی شما برای پاسخ به این سوال نیاز دارم.
    خیلی ممنون میشم اگه منت بذارید و جوابتون ر واسم بگید.

    التماس دعای فراوان
    یا علی مدد
  • خادم المهدی
  • دشمن ترین دشمن تو همان نفسی است که در درون توست.
    وبلاگ پر محتوی دارید.جهت تبادل لینک خبر بدهید.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی