لذتم
هست که دستم به رهت افتاده
قطعه
قطعه بدنم دور و برت افتاده
شمس
قرآنی و من٬ ماه، ولیکن سایه
نیستم
بهر کسوفت، قمرت افتاده
گرچه
جان باخته ام، لیک شدم افسرده
سعی
من سود نداد و علمت افتاده
پاره
شد مشک، جگر سوخت که نومیدی در
بین
اطفال و زنان حرمت افتاده
خوب
شد پرده ی خون چشم مرا پوشانده
کاشف
الکرب نبیند که غمت افتاده
نکند
بار دگر بعد علی اکبر تو
سیّدی!
"دال" به روی اَلِفَت افتاده
دیده
ام خون شده، گوشم شنود هلهله را
دستت
ای کوه! مگر بر کمرت افتاده؟
این
چه عطری است رسیده به مشامم ز بهشت؟
آری
آری بصرم پای جَدَت افتاده
این
سرم بر سر دامان پیمبر مانده
بازویم
باز به چشم پدرت افتاده
آمد
آن یوسف مسموم، و در خاطره ام
چوبه
ی تیر به نعش حسنت افتاده
"بارک الله" به من گفته و گویند بیا
حسرت
و رشک شهیدان به پرت افتاده
ناله
ی "انکسرَ" از تو شنیدم اما
چشم
بر مادر ِ با قد خمت افتاده
او
به من چیز دگر زمزمه دارد که : قمر!
هیچ
تنهایی مولا به سرت افتاده؟
پسرم!
زینب و کلثوم و حسینم بنگر
چشمشان
منتظر حنجره ات افتاده
یک
" برادر" به زبان آر و دلش شاد نما
چشم
او بر بدن بی رمقت افتاده
گر
بیایی بزند ناله ی "هل من"، عباس!
آتش
پر شررش بر جگرت افتاده؟
یا اخا گویم و «ادرک» که دگر طاقت نیست
فاطمه
داد نشانم که تنت افتاده
برگرفنه از وبلاگ سهیل عرب