سرخوشم از باده ای که یار دستم میدهد
جام اشکی که سحر دلدار دستم میدهد
همرهان بار سفربستند و من جا مانده ام
گفتم آخر روسیاهی کار دستم میدهد
وای از نفسم که در راه خطا خوارم نمود
او بهانه از سر اجبار دستم میدهد
آنقدر توجیه شیطانی بچیند روی هم
تا گنه را از سر اصرار دستم میدهد
معصیت کردن برایم عادی گشته چرا؟
این بلا را نفس با تکرار دستم میدهد
من گنه کارم ولی آخر به عشق فاطمه
برگ سبزی حضرت غفار دستم میدهد
ناز ساقی را به خون دل کشم تا لحظه ای
- که سبویی لحظه دیدار دستم میدهد
زیر دین کس نباشم تا دم جان دادنم
جام کوثر حیدر کرار دستم میدهد
بوسه دارد دست آن ساقی که ازروز ازل
باده را بی منت و آزار دستم میدهد
در ازای هر علی گفتن به زهرایش قسم
جامی از کوثر صدو ده بار دستم میدهد
دانم آخر حق زباب القبله کرب وبلا
برگ تضمین امان از نار دستم میدهد