شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

 

می سوزم و چو شمع سحر آب می شوم

از غصه ی فراق تو بی تاب می شوم

 

دارم به پای پیکر تو گریه می کنم

بر لحظه های آخر تو گریه می کنم

 

اکنون که زخم رفتن تو بر جگر نشست

این کوه درد بر سر دوش پدر نشست

 

با دخترت تو این دم آخر سخن بگو

مادر بیا و حرف دلت را به من بگو

 

بابای من ز هجر تو دلگیر می شود

قلب جوان او ز غمت پیر می شود

 

مادر بیا به خاط زهرا بمان مرو

حتی گرفته است دل آسمان مرو

 

مادر بمان ز بیت نبوت صفا مبر

آرامش و قرار دل مصطفی مبر

 

مادر بمان و از دل این خانه پا مکش

بر صورت شکسته ی خود این عبا مکش

 

داری تو عزم رفتن از این خانه می کنی

سقف دل مرا ز چه ویرانه می کنی

 

من التماس می کنم ای مادر عزیز

امشب بیا و خاک عزا بر سرم مریز

 

این زندگی بدون تو دشوار می شود

تو می روی و دسته گلت خار می شود

 

تو می روی و فاطمه ات می شود یتیم

گردد دچار رنج و مصیبات بس عظیم

 

تو می روی و فاطمه آزار می کشد

آزار ها از آن در و دیوار می کشد

 

تو می روی و شعله کشد دست بر رخم

روزی به تازیانه دهد خلق پاسخم

 

تو می روی و داغ به سینه نشستنی است

روزی رسد که پهلوی زهرا شکستنی است

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی