دلم از زلف پریشان تو آشفته تر است
سهمم از هجر تو چشم تر و خونِ جگر است
ذره ای خاک شود مانع وا گشتن پلک
پاک بنما که چنین بودن من درد سر است
با خبر نیست کسی از غم پنهانی من
با وجودی که دلم از تب تو شعله ور است
کار دل بی تو فقط سوختن و ساختن است
چه کند آن که ز دلدار خودش بی خبر است
آتش دوری تو بال برایم نگذاشت
بی پر و بال به دور تو پریدن هنر است
پای من تا به سر کوچه ی تان هم نرسید!
طاقت من ز اویس قرنی بیشتر است
غرق ظلمت شده ام، روشنی چشم جهان!
دیده ی بی رمقم تا تو بیایی به در است