شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.


طرهء مویی که افسون شد بُلندش می کنند

زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند

 

می برند و در حیاط خانه جایش می دهند

آن غزالی را که صیادان پسندش می کنند

 

بی سبب انگور نیشابور ما شیرین نشد

غورهء تلخی که دستت خورد قندش می کنند

 

هر که منظور نظر شد در بساط عاشقی

بر درِ درگاه سلطان مستمندش می کنند

 

شعر درهم برهمی گفتم که دیدم در حرم

خادمان با آب و جارو بند بندش می کنند

 

پس تو دریا هستی و کانون امواج خودی

سورهء عشقی که از سوی خدا نازل شدی

 

تو نبودی خانه ام را خوانِ رنگینی نبود

تو نبودی هیچکس دلجویِ مسکینی نبود

 

در حریمت شاه و رعیت روزی یکسان می خورند

هرچه گشتم در حرم بالا و پائینی نبود

 

از کجاوه سر برون آوردی و حصنم شدی

ورنه بر توحید این مردم که تضمینی نبود

 

گفته ام با یاعلی موسی الرضا خاکم کنند

چونکه دیدم بهتر از این ذِکر تلقینی نبود

 

کاسه آوردم شکستی گفتی از اینجا نرو

پس خدا را شکر ظرف من بجز چینی نبود

 

بر سر خوان تو هرچه هست مزه می دهد

خوردن نان و غذا از دست مزه می دهد

 

تا حرم را دیدم اشکم گشت جاری مثل نیل

زیر آن سایه که از گنبد به سویم شد گُسیل

 

از همان سَردَر که زد شیخ بهایی رد شدم

دیدم آقا زشتِ اعمالِ مرا کرده جَمیل

 

هر کسی بار گنه بر دوش می برد آمد و

پای گنبد رفت و خلوت کرد و بعدا" شد خَلیل

 

رَختِ خُدامی به تن کردم، وَ از آن شب به بعد

نیمه شب ها صحن جارو می زنم با جبرئیل

 

ما فقط سلمان به پابوسیِ طوبی برده ایم

بازدیدَش را رضا پس داده جایِ کُل ایـل

 

حضرت سلطان به ایران آمد و ایران ما

جملگی سلمان شدند از سیستان تا اردبیل....

 

پس همانگونه که زر از سنگ و کاشی بهتر است

با علی و فاطمه فامیل باشی بهتر است

 

در جواب هر سلامی که به عَرضت می کنم

بارها گفتی خودم از تو شفاعت می کنم

 

تیغِ ابروی تو شد صیاد آهویِ دلم

این چنین بر دادن جان مِیل و رغبت می کنم

 

من که زیرِ سایهء باب الجوادت آمدم

کِی پس از این خواهشِ رفتن به جنت می کنم

 

بارها از این گنه آلوده دعوت کرده ای

حال امشب من تو را دعوت به هیئت می کنم

 

امر کردی فَبکِ لِلمَظلوم، فَبکِ لِلحُسین

هر که می گوید حسین، از تو اطاعت می کنم

 

جان به قربان تو ای آنکس که جانها دست اوست

غصهء جدِ غریبت استخوانی در گلوست

 

تو خودت گفتی که جَدَم را شبیه ....

در میانِ گودیِ گودال خنجر می زدند

 

گریه ها کردی برای ساعتی که کوفیان

بهترین زنهای عالم را اسارت می برند

 

خواهری فریاد می زد ساربان آهسته رو

ساربانِ بی حیا در پاسخش زد نیشخند

 

روز عاشورا نبودی کربلا اما غروب

زینب و زهرا خمیده تا به گودال آمدند

 

تاجر کوفه صدا زد جنسِ ارزان آمده

دختری فریاد زَد خلخالِ خون آلوده چند

 

گرچه جز اشک و بکا چشمان ما را تر نکرد

قصهء بی معجری را هیچکس باور نکرد

 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی