وسط کوچه راهتان را بست
از خدا هم حیا نکرد اصلاً
پاره کرد آن قَباله را ملعون
به همین اکتفا نکرد اصلاً
سرتان داد میزد و میگفت:
خون به چشم ِ ابوتراب کنم
هرچقَدر کینه از علی دارم
همه را با زنش حساب کنم
یکنفر لات هم نبود آنجا؟!
که بگوید به زن نزن سیلی
با کفِ دست و پشتِ دستِ چپش
دو کشیده زد و شدی نیلی
ضربِ دستش چقَدر سنگین بود!
بر زمین گوشواره ات افتاد
صورتَت زیر ِ هاله ای رفت و
ماهِ حیدر ستاره ات افتاد
پیش چشم حسن چرا زدنت؟!
مجتبایت مگر غرور نداشت
غم ناموس را چکار کند؟!
کاش در کوچه او حضور نداشت
چادرت را تکاند و با گریه
زود از رویِ خاک جمعت کرد
تا به خانه عصای دستت شد
مثل پروانه گشت و شمعت کرد...