شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید پوریا هاشمی» ثبت شده است

بی عصا آمد عصایش را زمین انداختند
‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍
پیش چشمش مصطفایش را زمین انداختند

حل مشکلهای هر پ‍یری جوانش می شود
آه این مشکل گشایش را زمین انداختند

بار دیگر بین کوچه پهلوی زهرا شکس‍ت
بار دیگر مجتبایش را زمین انداختند

پر زدم سمت شما بال و پرم خاکی شد

پیش رو ، دور برم پشت سرم خاکی شد

 

آمدم گریه کنم ناله غربت بزنم

دهن نوحه گر و پلک ترم خاکی شد

 

سر شب آمدم اما به سیاهی خوردم

غصه قبرتو خوردم سحرم خاکی شد

 

خاکیَم بس که زمین خوردم و غفلت کردم

آه دیگر به زمین خوردنم عادت کردم


چقدر توبه شکستم ، چقدر برگشتم

چقدر پیش تو احساس خجالت کردم



جای تو دل به همه دادم و خارم کردند

رحم کن بر من ساده که حماقت کردم



 

کور شد چشمی که تاب دیدن دلبر نداشت

خوار شد هرکس که بر خاک قدومش سر نداشت

بشکند دستی که حتی خطی از کفرت نوشت

لال شد آنکه به لب مدح ابوالحیدر نداشت

در صف محشر کف افسوس بر هم میزند

هرکسی گامی دراین دنیا برایت برنداشت

در بارگاه قدس اگر بار میدهند
تنها به احترام رخ یار میدهند
چون در ازاش خون دل و دار میدهند
این بار را به میثم و عمار میدهند
ماییم و بیقراری و حال و هوای تو
باید به صفحه ارنی طرح لن کشید
از زیر کام واژه برایت سخن کشید
آوازه ی صفات تورا تا قرن کشید
باریست بار عشق که باید به تن کشید
شاید به جان دهیم کمی از بهای تو

نظر لطف کریمان به گدا بیشتر است..
پس گدا دور و بر بیت شما بیشتر است
چون به این لقمه ی نان لطف خدا بیشتر است
سر این سفره یقین روزی ما بیشتر است..
سر این سفره نشستیم که نوکر باشیم
تا ابد زیر پر چادر مادر باشیم..

نمک نام تو در کام رطب میریزد..
جان فدایت که زنام تو ادب میریزد..
هرچه در ساغر این سوخته,رب میریزد
از تمسک به تو بانوی عرب میریزد
آسمانی شده ام گرچه زمینی بودم..
از همان روز ازل ام بنینی بودم.