شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

۹ مطلب با موضوع «حضرت علی (ع) :: غدیریه» ثبت شده است

عاشقی کن که عجب حال و هوایی دارد

عاشق مست ؛ فقط راه به جایی دارد

درجه بندی عاشق به همین سوختن است

دل محتاج تَرَک خورده بهایی دارد

خانه ی اهل کرم را به گدایش بشناس

هر کرم خانه که باز است گدایی دارد

به کرم خانه ی مولا به نجف باید رفت

حضرت عشق چه ایوان طلایی دارد

ناخود آگاه لبم مثل دلم می خواند

کنج ایوان نجف بَه چه صفایی دارد

مادر دهر نزادَست و نزاید هرگز

بشری را که خودش شأن خدایی دارد

تن ما را به هوایش به سَرِ دار برید

تا بدانند علی باز فدایی دارد

در غدیر خم او معجزه ها را دیدم

به روی دست نبی ، دست خدا را دیدم

نشسته ام لب ایوان خانه ام تنها

که یک غزل بنویسم بدون چون وچرا

غزل برای کسی که مرا بزرگم کرد

کسی که داده به من خرج آب و نانم را

غزل برای همان کس که سفره اش پهن است

برای هرچه فقیر و برای هرچه گدا

همان که اوج فلک هست خاک نعلینش

همان که مرتبه اش میرسد به عرش خدا

همان که دست دلم ازل اسیرش بود

اسیر برکه ی سبز خم غدیرش بود

 

مگر نجوم ز بدر الدجی چه می دانند؟

زمینیان ز ستون سما چه می دانند؟

 

به عقل ناقص ما حق بده به تو نرسد

مگر عقول بشر از خدا چه می دانند؟

 

و عالمی که به ما خرده از علی گیرند

ز دلربایی مولای ما چه می دانند؟

 

ظهردم بود و برکه هم تشنه

 برکه‌ای که تب بیابان داشت
دل او مثل تکّه های سفال

 اشتیاق نماز باران داشت

ظهر یک روز آفتابی بود

 برکه پلکی زد و نگاهش رفت
باز هم تا به انتهای کویر

حسرت جانگداز آهش رفت

دیده دو دو زده سرگرم کمی حیرانی است
جام نوشیده شده مستی آن پنهانی است
دست بر چشم نمالم، به خدا رؤیا نیست
قصد و منظور من آن جا که خودت می دانی ست

از تعجّب نظرم دست به دندان برده است
قصّه ام آب از آن برکه ی جوشان خورده است
 

السّلام ای مرد گودال غدیر
مرد گودال خوش احوال غدیر

در دل خُم، خم فروشی می کنی
با رخت گندم فروشی می کنی

آدم اینجا نیست خاطر جمع باش
بذر گندم هر چقدر داری بپاش

ساقی به پیاله باده کم می ریزی
این میکده را چرا به هم می ریزی؟!

از گردش ساغرت شکایت دارم
آسوده بریز! بنده عادت دارم

با خستگی آمدم؛ فرح می خواهم
سجّاده و تسبیح و قدح می خواهم

آفتاب ظهر روزهجدهم

دید ساقی ایستاده پای خم

باخدایش عشق بازی می کند

صحبت ازافشای رازی می کند

کیست این ساقی رسول خاتم است

صاحب تفسیراسم اعظم است

تویی که ساغر چشمت رقیب می طلبد

 

سرودن از نفست عطر سیب می طلبد

 

مسیح آمده از تو صلیب می طلبد

 

بده سبو ، بده باده ، عجیب می طلبد

 

شده تمام مناسک،می آوری تشریف

 

مرا به خم برسان مانده ام بلا تکلیف