آن کس که سر به مقدم جز او نمی زند
چون کلب راه پرسه به هر کو نمی زند
این نامرتبى مرا سرزنش نکن
آشفته حال شانه به گیسو نمى زند
لنگى که پهن کرده ام اینجا عبادت است
سجاده با گلیم گدا مو نمی زند
دل که نسوخت گریه به هق هق نمی رسد
شمع سحر نسوخته سوسو نمى زند
توحید را به غیرت پروانه داده اند
می سوزد و به هیچ کسى رو نمی زند
مجنون بدون دم زدن عاشق نمی شود
پس نیست عاشق آن که دم از او نمی زند
عاشق همیشه پشت سرش حرف می زنند
اما ز پا مى افتد و زانو نمى زند
جاروکش تشرف گریه است این مژه
بیهوده چشم را مژه جارو نمی زند
با یک نگاه تو جگرى خون شد از دلم
زخمى که چشم می زند ابرو نمی زند
می میرم و ز وصل تو حرفى نمی زنم
حرف وصال را که سیه رو نمی زند
گیسو سپید کرد زلیخا به پاى تو
از این به بعد دست به گیسو نمی زند