شعر هیئت

اشعار آئینی

.

.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد سهرابی» ثبت شده است

السّلام ای مرد گودال غدیر
مرد گودال خوش احوال غدیر

در دل خُم، خم فروشی می کنی
با رخت گندم فروشی می کنی

آدم اینجا نیست خاطر جمع باش
بذر گندم هر چقدر داری بپاش

این روزها تمام تنم درد می کند
مانند فاطمه بدنم درد می کند

گفتم حسین بر کفنم جوشنی نوشت
در دست بی کفن کفنم درد می کند

زین خجلتی که می کشم از شیر خوردنم
در پیش زینبم دهنم درد می کند

باز احساس تکلّم می کنم
کوزه ای هستم ترنّم می کنم

جانمازم توی آب افتاد و رفت
مسجدم بین شراب افتاد و رفت

عارفان هر مه جوانتر می شوند
هر مهی یکبار اکبر می شوند

پس علی اکبر شراب وهم نیست
از علی اکبر کسی بی سهم نیست

من حکایت می کنم شه زاده را
این رسول اکرم افتاده را

 

عید است و من شراب زاده

عازم به خُمم به عزم باده

می زاده اگر شراب نوشد

در دیدن خویشِ خویش کوشد

من زاده ی خم و خویش خامم

گه واجبم و گهی حرامم

در سینه ی من بجز طرب نیست

هرگز غم دوست مستحب نیست

من با همه فقرم و نداری

هرگز نکشیده ام خماری

شمیم زلف تورا بادها کجا بردند

مقام قدِّ تورا خاکها چرا بردند

 

چگونه باب حوائج نخوانمت ای پیر

که حمله بر تو چنان باب،حلقه ها بردند

 

درختها به مقام تو غبطه ها خوردند

که دست را ز دلِ خاک بر دعا بردند

 

تو پیری و به خدا صحبت از جنین کردی

تورا به هفت سیه چال،بیصدا بردند

 

 

شد ز نام دگران گرچه مُکَدَر گوشم

خورد از نام علی قند مُکَرر گوشم

هرکسی نام تورا بُرد شنیدم به دو گوش

میبرد فیض زبان را دو برابر گوشم

گوش اِستاده ام از کودکی ام نام تورا

زان اقامه که ز لب ریخت پدر در گوشم

گوش چپ نیست کم از راست که در میلادم

دو سِری خورده مِی از نام علی هر گوشم

هر که دل بُرد، دلبر ما نیست
هر که نازی فروخت، لیلا نیست
هر که هویی کِشَد، مسیحا نیست
هر کسی با تو نیست، با ما نیست
دلبر محض، غیر مولا نیست
 
کیست مولا و فیه نور ِاله
قد تجلّی بِنورهِ الله
گه خدا آینه است و مولا گاه
وسط و ابتدا و آخر راه
ذره ای فرق بین آنها نیست
 

السلام ای خزینة الاسرار
السلام ای مدینة الابرار

السلام ای عوالم الآیات
السلام ای جوامع الاخبار

همه خلقند زیر چادر تو
در حقیقت تویی تویی ستار

اختیار نبی است در دستت
مادری تو به احمد مختار

نیست اغراق گر بخوانندت
خواهر تیغ حیدر کرار

مسمار چون ز تخته ی سینه خبر گرفت
مانند راز، سینه ام او را به بر گرفت

این خطّ میخی است و کتیبه تن من است
دنیا حریر پیکر ما را حَجر گرفت

داغ است مرسلی که ز دل رفت تا جگر
این گونه هجریِ جگری نیز سر گرفت

خبر از ما اگر خبر دارد

از قضا صحبت قَدَر دارد

دیده در خون کند سفر ز کسی

که محرّم از او صفر دارد

دختر شیر بیشه زار شرف

کز وجود و عدم گذر دارد

دختر آفتاب و دختر آب

که از او سایه هر شجر دارد